.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۷۰→
بالحنی که ناراحتی توش موج میزد وبوی بغض می داد گفت:دلم برات تنگ میشه دیانا!...خیلی...
وآغوشش وبرام باز کرد...
بی قرار وآشفته تکیه ام واز در ساختمون برداشتم وخودم انداختم توبغل ارسلان...سرم وگذاشتم رو سینه اش وعطر تنش وبوکشیدم...
دلم واسه این عطرتلخ تنگ میشه...واسه صاحب این عطر...واسه یه جفت چشم مشکی!...دلم خیلی برات تنگ میشه ارسلان!
دلم می خواست تک تک این حرفا روبه زبون بیارم اما نمی تونستم...باز این غرور لعتنی!...غرورم نمی ذاشت...بهم این اجازه رو نمی دادکه به دلتنگیم اعتراف کنم!
ارسلان سرش وبه سرم تکیه داد وزمزمه کرد:
- خیلی مواظب خودت باش...
بغض توی گلوم داشت دیوونه ام می کرد.می خواستم بزنم زیرگریه اما نمی تونستم... اون شب که توبغل ارسلان گریه کردم حالم بد بود ونمی فهمیدم دارم چیکار می کنم اما حالا که می فهمم غرورم بهم اجازه نمیده...غرورم نمیذاره که توبغل ارسلان اشک بریزم...
نمی دونم چقدر توبغلش بودم...اما هرقدر که بود کمی از دلتنگی هام واز بین برد...گرمای تنش بهم آرامش میداد...آرامشی رو که اون لحظه بدجوری محتاجش بودم!
بلاخره من واز آغوشش بیرون کشید وخیره شد توچشمام.
لبخند تلخی روی لبش نقش بسته بود...سرش وبه سمت پیشونیم بردو...بوسه ای روش نشوند!
لبش که با پیشونیم برخورد کرد،تمام تنم گر گرفت!...تماس لبش بابدنم ضربان قلبم وبالا برده بود...نفسم توسینه حبس شده بود...
هرکس دیگه یا به جز ارسلان بود،این کارش وبه سو استفاده وهیز بازیش نسبت می دادم اما ارسلان...ارسلان بابقیه فرق داره!ارسلان هرکسی نیست...ارسلان ارسلانه!...اونقدری بهش اعتماد دارم که می دونم اهل سو استفاده نیست...من بیشتراز هرکسی به ارسلان اعتماد دارم...وقتی ارسلان من ومی بوسید،هیچ احساس بدی بهم دست نمی دادو این کارش وپای سو استفاده اش نمیذاشتم!بوسه ارسلان توی اون لحظه،بدجور بهم آرامش داد...
وآغوشش وبرام باز کرد...
بی قرار وآشفته تکیه ام واز در ساختمون برداشتم وخودم انداختم توبغل ارسلان...سرم وگذاشتم رو سینه اش وعطر تنش وبوکشیدم...
دلم واسه این عطرتلخ تنگ میشه...واسه صاحب این عطر...واسه یه جفت چشم مشکی!...دلم خیلی برات تنگ میشه ارسلان!
دلم می خواست تک تک این حرفا روبه زبون بیارم اما نمی تونستم...باز این غرور لعتنی!...غرورم نمی ذاشت...بهم این اجازه رو نمی دادکه به دلتنگیم اعتراف کنم!
ارسلان سرش وبه سرم تکیه داد وزمزمه کرد:
- خیلی مواظب خودت باش...
بغض توی گلوم داشت دیوونه ام می کرد.می خواستم بزنم زیرگریه اما نمی تونستم... اون شب که توبغل ارسلان گریه کردم حالم بد بود ونمی فهمیدم دارم چیکار می کنم اما حالا که می فهمم غرورم بهم اجازه نمیده...غرورم نمیذاره که توبغل ارسلان اشک بریزم...
نمی دونم چقدر توبغلش بودم...اما هرقدر که بود کمی از دلتنگی هام واز بین برد...گرمای تنش بهم آرامش میداد...آرامشی رو که اون لحظه بدجوری محتاجش بودم!
بلاخره من واز آغوشش بیرون کشید وخیره شد توچشمام.
لبخند تلخی روی لبش نقش بسته بود...سرش وبه سمت پیشونیم بردو...بوسه ای روش نشوند!
لبش که با پیشونیم برخورد کرد،تمام تنم گر گرفت!...تماس لبش بابدنم ضربان قلبم وبالا برده بود...نفسم توسینه حبس شده بود...
هرکس دیگه یا به جز ارسلان بود،این کارش وبه سو استفاده وهیز بازیش نسبت می دادم اما ارسلان...ارسلان بابقیه فرق داره!ارسلان هرکسی نیست...ارسلان ارسلانه!...اونقدری بهش اعتماد دارم که می دونم اهل سو استفاده نیست...من بیشتراز هرکسی به ارسلان اعتماد دارم...وقتی ارسلان من ومی بوسید،هیچ احساس بدی بهم دست نمی دادو این کارش وپای سو استفاده اش نمیذاشتم!بوسه ارسلان توی اون لحظه،بدجور بهم آرامش داد...
۴۲.۱k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.